روتوش کتاب هاشمي بدون روتوش(1)


 

نويسنده: دكتر سيدحميد روحاني




 

روتوش کتاب هاشمي بدون روتوش
 

«روش هاي نامتعارف در القاي مشهورات و متشهابهات تاريخي به جاي رخدادها»

پنداشته هاي تاريخي به جاي دانش تاريخ
 

به ما مي گويند: «شما را چه شده است که دايم براي خود دردسر درست مي کنيد و با افکار اشخاص مي جنگيد، از گفته ها و نوشته هاي ديگران انتقاد مي کنيد، هر روز يکي را دراز مي کنيد و جمعي را با خود به خصومت و عناد وا مي داريد. آقاي شريعتمداري، آقاي شريعتي، آقاي منتظري و... را بدجوري کوبيديد و اخيراً در مصاحبه شما خواندم که مي خواهيد خاطرات آقاي هاشمي رفسنجاني را به باد انتقاد بگيريد. آيا به نظر شما اين کار، عقلاني است؟...در دوره سابق مجله 15 خرداد که مطالب خوبي داشت و من مشتري پر و پا قرص آن بودم، متأسفانه تندي هايي داشتيد، خيلي ها را در آن مجله کله پا کرديد. به نظر من اگر يک مقدار حساب شده تر کار مي کرديد و با آن مقاله هاي تند و کوبنده دشمن تراشي نمي کرديد. آن مجله تعطيل نمي شد و مرکز اسناد انقلاب اسلامي را هم از دست نمي داديد... اين حقيقت را هم متذکر مي شوم که زبان سرخ سر سبز را بر باد مي دهد... از ياد نبريد که:

نشد خاموش مرغ کوهساري
از آن شد طعمه باز شکاري (1)

يادآوري چند نکته را بايسته مي دانيم:
نخست اينکه ما هرگز «به جنگ افکار» نرفته ايم و در بخش نقد و طنز، نقد انديشه کم تر داشته ايم، برخورد ما با کسان بر پايه اختلافات در ديدگاه ها و انديشه ها نبوده است. بلکه نشاندن پنداشته ها به جاي دانش ها بوده است. پنداشته ها و پندارهايي که به جاي تکيه بر رخدادهاي تاريخي تلاش مي کند مشهورات، مسموعات، متشهابهات و متواترات را جايگزين محسوسات، مجربات و معقولات کند.
نکته دوم اينکه در نقد پنداشته هاي ديگران، هيچ گاه بر آن نيستيم کساني را بکوبيم و يا به ديگر سخن «دراز کنيم»! بي ترديد نقد پنداشته ها، نوشته ها و گفته ها، به گونه اي نقد افراد نيز مي باشد؛ لاجرم نقد پنداشته به نوعي نقد صاحب پندار نيز هست.
نکته سوم آنکه، آنچه تاکنون ما را به نقد و خرده گيري و به نحوي رويارويي با اين و آن واداشته است، دروغ پردازي ها، نارواگويي ها، تحريف گري ها و غرض ورزي هاي شيطنت آميز مي باشد، نه باورها و پندارهايي که به هر دليلي خطا و اشتباه است و صاحب آن اصرار ندارد که اين پندارها را به جاي واقعيت ها و حقيقت ها قالب کند. ما با کساني که از روي باور و باورمندي نه از روي انگيزه هاي انحرافي مسائل و مطالبي را در جاي خود مطرح کنند، هر چند آن مسائل و مطالب سراپا مغاير با باورهاي ما باشد، تلاش مي کنيم برخوردي منطقي و علمي داشته باشيم و به مصداق:
و گر بينم که نابينا و چاه است
اگر خاموش بنشينم گناه است

تلاش مي کنيم برادارانه و منصفانه حقايق را روشن کنيم و طرف را متوجه بيراهه پويي ها و کجروي ها نماييم، ليکن در برابر توطئه ها، ترفندهاي خيانت آميز زير پوشش ديدگاه هاي علمي و دروغ پردازي هايي که مي خواهد تاريخ ملت بزرگ ايران را تحريف و از هسته هاي اصلي و اساسي خود تهي کند، وظيفه افشاگري، روشنفکري و بر ملا کردن نقشه ها و نيرنگ ها را نمي توانيم ناديده بگيريم.
نکته چهارم اينکه سکوت و دم فرو بستن در برابر نارواگويي ها و به تعبير قرآن کريم «قول اثم» و تحريف گري ها، گناهي بزرگ است که نبايد و نشايد از آن غفلت کرد. خداوند در قرآن پيشوايان مسيحي و يهودي را مورد سرزنش و نکوهش قرار داده است که چرا در برابر نارواگويي ها و حرام خواري ها دم فرو بستند و به رويارويي برنخاستند (2) و حضرت سيدالشهدا (عليه آلاف التحيت و الثنا) از زبان مولاي پرهيزکاران حضرت علي (عليه السلام) آورده است که اين سرزنش و نکوهش تنها به دانشمندان يهود و ترسا نيست، عالمان اسلامي نيز اگر در برابر نارواگويي ها و حرام خوري ها سکوت کنند مورد ملامت قرار دارند(3) بنابراين آنان که در برابر تحريف گري ها، دروغ پردازي ها، وارونه نويسي ها در يک کلام «قول اثم» بي تفاوت مي گذرند و به اعتراض و انتقاد بر نمي خيزند مورد سرزنش و نکوهش خداوند متعال قرار دارند و گناهکارند.
نکته پنجم اينکه برخي از نويسندگان، از راه قلم گذراندن زندگي مي کنند و از قلم براي به دست آوردن پرستيژ و جايگاه و پايگاه بهره مي گيرند و به گونه اي قلم مي زنند که به چاک قباي اين و آن برخوردي نداشته باشد و به آرامش و عافيت آنان آسيبي نرساند و در واقع پيوسته نوشته هاي خنثي عرضه مي دارند و برآن اند که همگان را از خود راضي و خشنود نگاه دارند، اما کم نيستند نويسندگان دردمندي که رسالت قلم را پاس مي دارند و مانند شمع مي سوزند تا به تيرگي و تاريکي پايان بخشند، شب زدگان را به سوي روشنايي بکشانند. خمودي و جمود را از انديشه بزدايند، ذهن هاي خاموش را برافروزند، همه جا نور بپاشند، نگهبانان شب و سياهي را به چالش بکشند، به دروغ پردازي ها، ياوه گويي ها، تحريف گري ها و وارونه نويسي ها پايان دهند؛ هر چند رد اين راه قرباني شوند. آرزوي ما اين است که ما از دسته دوم باشيم.
واپسين نکته اينکه اگر هوشمندان، آزادمردان و تاريخ شناسان وارسته و از خود رسته، در برابر تحريف گران تاريخ، نايستند و تحريف گران را رسوا نسازند، تاريخ به گنداب دروغ و نيرنگ و فريب کاري، خودستاني و خودبزرگ نمايي اينگونه افراد کشيده مي شود؛ واقعيت ها رنگ مي بازند و در زير گرد و غبار نيرنگ و فريب دفن مي شوند؛ خائن جاي خادم مي نشيند؛ چهره هاي مردمي فداکار و پاکباخته، «تجزيه طلب» و ميهن فروش نمايانده مي شوند و وطن فروشان، مزدوران، خيانتکاران و کساني که با انعقاد قرار دادهاي ننگين و همکاري با دشمنان يک ملت سرمايه هاي ملي و اجتماعي و استقلال يک کشور را به چوب حراج مي گذارند، اصلاح طلب، آزادي خواه و خدمتگزار معرفي مي شوند.
غرض ورزي ها، کينه توزي ها و بيگانه پرستي ها، عناصري را بر آن مي دارد که به تاريخ خيانت کنند و واقعيت ها را درز بگيرند، ملت ها را در تاريکي و ناآگاهي نگه دارند و پيوسته به سمپاشي، جوسازي و پراکندن انديشه هاي زهرآگين و نوميد کننده دست بزنند؛ جهان آلوده و بي فرهنگ غرب را «بهشت موعود«، مدينه فاضله، مهد آزادي و عدالت بنمايانند و ايران انقلابي را که پس از قرن ها مستعمره بودن و منکوب شدن، اکنون در سايه انقلاب اسلامي توانسته است خود را بازيابد و روي پاي خود بايستد، به زير سؤال برند و با شيوه ها و شگردهاي شيطاني در گوش نسل جوان «آيه يأس بخوانند» و بر قلب و انديشه و روح و روان جوانان گرد نوميدي و غبار افسردگي بنشانند و جهش ها، پيشرفت ها، ابتکارات و اختراعات ايران در دوران انقلاب اسلامي را ناچيز بنمايانند اما نيم خورده هاي غربيان را که با کار چاق کني روشنفکر نمايان به نام تجدد به نظام هاي ديکتاتوري قاجاري و پهلوي با مطالبه استقلال و آزادي ملت ايران قالب کردند مظهر تجدد، پيشرفت، ترقي و آزادي ايران معرفي نمايند.
اين «موريانه هاي پليد، مخرب و ويرانگر» (بنا به تعبير مقام معظم رهبري) از برکت آزادي نظام جمهوري اسلامي امروز به نام اساتيد تاريخ در مراکز علمي و در کرسي استادي دانشگاه هاي کشور جا خوش کرده و همه توان خود را در راه مسموم کردن انديشه هاي نسل جوان به کار گرفته اند تا جوانان ما را همانند دوران سياه پهلوي به هيچي و پوچي و بي هويتي بکشانند و به آنان بباورانند که «ايراني بي عرضه است»! «ايراني بايد گداي در خانه بيگانگان باشد»! «ما بدون آمريکا نمي توانيم به حيات خود ادامه دهيم»! «تا کي و کجا بايد با آمريکا قطع رابطه کنيم» و... آنان مي خواهند آن دوراني را که ايران زير چکمه استعماري انگليس و آمريکا دست و پا مي زد و مزدوران حلقه بگوش و خود فروخته اي چون رضا خان و محمدرضاخان بر ايران گمارده شده بودند، دوراني درخشنده و بالنده بنمايانند و دوران انقلاب راکه دوران استقلال، جهش، توسعه، ترقي و خلاقيت هاست، تاريک و نفس گير جلوه دهند، چرا که دوران ارباب پرستي و کاسه ليسي براي بيگانگان پايان يافته و سرنوشت ملت ايران دستخوش هوس هاي استعماري بيگانگان قرار ندارد و اين، براي بيگانه پرستان و قلم به مزدان، سخت نفس گير و توانفرساست.
در چنين شرايطي دم فرو بستن و بي تفاوت گذشتن خيانت است. مسئوليت صاحبان قلم و انديشه و دانايان و آگاهان ملت اقتضا مي کند که در برابر سمپاشي ها، جوسازي ها، دروغ پردازي ها و تحريف گري ها آرام نمانند و عرصه فرهنگي را براي تاخت و تاز خيانت پيشگان رها نکنند؛ از اين رو، ما در اين فرگرد به بررسي کتاب هاشمي بدون روتوش مي نشينيم که در آن ترفند ها و تحريف هاي گوناگوني به کار رفته تا پنداشته هاي مبتني بر مشهورات و متشابهات به جاي تاريخ بنشيند.
 

روتوش زيبا کلام
 

نخستين باري که نگارنده نام او را شنيد در يک برنامه زنده راديويي بود که براي بررسي احياي رژيم کاپتولاسيون به دست محمدرضا پهلوي از نگارنده دعوت به عمل آمده بود و او نيز تلفني در اين برنامه شرکت داشت. او در اين گفت و گوي تلفني ملت ايران را در احياي رژيم کاپيتولاسيون مقصر دانست زيرا به نظر وي نمايندگان مردم در مجلس به لايحه کاپيتولاسيون رأي مثبت دادند! و آن را به تصويب رساندند! براي نگارنده شگفت آور بود که اين آقا! چگونه مهره هاي خود فروخته اي را که از روي جمجمه شهيدان 25 خرداد 42 گذشتند و به پارلمان راه يافتند «نمايندگان ملت» مي داند؛ به ويژه اينکه انتخابات آن دوره از سوي مراجع تقليد تحريم شده بود و انتخابات فرماليته مجلس هم در برهه اي برگزار شد که در بسياري از شهرهاي ايران از جمله تهران از روز قيام 15خرداد، حکومت نظامي بود. اين پرسش براي نگارنده بي جواب ماند و با گذر زمان خود او و پرسشي که درباره او مطرح شده بود به دست فراموشي سپرده شد؛ تا اينکه چندي پيش مصاحبه اي از او به دستم رسيد که در آن از آقامحمدخان قاجار و رضاخان ميرپنج دفاع کرده و در ستايش از آنان سخن گفته بود.
اينجا بود که دريافتم چرا نامبرده در بررسي راديويي در مورد جريان احياي رژيم کاپيتولاسيون به دست محمدرضا پهلوي، تلاش کرد ملت ايران را به ميان بکشد و جرم نابخشودني آن خيانت را به گردن مردم بيندازد.
بيش از دو احتمال براي پاسخ به اين سؤال وجود ندارد: يا نويسنده درک درستي از تاريخ ايران ندارد و ناآگاهانه و از روي جهل، بافته ها و پندارهاي خود را به نام تاريخ القا مي کند يا مأموريت دارد مانند اکثر غربگرايان و روشنفکرنمايان تاريخ معاصر، از هر حکومتي که به نوعي ريشه در استعمار بيگانگان دارد دفاع کند و اين دفاع بيش از آنکه ناظر به حمايت از حکومت هاي استبدادي باشد دفاع از زشت کاري هاي عملکرد جريان هاي روشنفکري در حمايت از استبداد و استعمار و خيانت به ملت ايران در تاريخ معاصر است.
به نظر نگارنده در شيوه تاريخ نگاري زيبا کلام هر دو احتمال را نمي توان ناديده گرفت؛ زيرا تحصيلات وي نشان مي دهد که نه از جنبه تئوريک و نه از جنبه تجربي درک درستي از تاريخ ندارد. او تا دوره فوق ليسانس تحصيل کرده رشته مهندسي شيمي است و شناختي از حوزه علوم انساني که تاريخ بخشي از آن است ندارد. دوره دکتري خود را هم به ادعاي خودش در سال 1369 از دانشگاه صلح شناسي برادفورد انگليس، ظاهراً با پايان نامه ريشه هاي تاريخي انقلاب اسلامي ايران گرفته است. ما نمي دانيم تحصيلات زيبا کلام در دانشگاه صلح شناسي در چه رشته اي بوده و اين دانشگاه با مطالعات انقلاب اسلامي چه سنخيتي دارد اما مي دانيم اصولاً آنهايي که در انگليس مشغول به تحصيل در رشته هاي علوم انساني به ويژه تاريخ معاصر ايران مي شوند از تاريخ معاصر چه ديدگاهي به آنها القا مي کنند و اينها پس از بازگشت به کشور خود بايدمبشر چه انديشه هايي در کشور باشند!
زيبا کلام حق دارد از خاندان پهلوي و هر آنچه به نوعي به نقش استعمار انگليس و آمريکا در تاريخ معاصر ايران مربوط مي شود گندزدايي کند و از آنها چهره اي ملي، خلقي و انساني بسازد و ملت ايران را مسئول همه مصيبت هايي بداند که همسويي مثلث: استعمار، استبداد و روشنفکري بر سر اين کشور آورد؛ چون اصولاً در سبک تاريخ نگاري آموخته در انگليس، چيزي فراتر از اين آموزش داده نمي شود و نبايد از تحصيل کردگان چنين دانشگاه هاي بي هويتي انتظار خروج معجزه آسا داشت!
بنابراين عجيب نيست که او در مصاحبه خود به منظور چهره آرايي از آقا محمدخان و رضاخان ادعا کند که «اين دو ايران را حفظ کردند»! و در برابر، محمدتقي خان پسيان، شهيد ميرزا کوچک خان، شهيد شيخ محمد خياباني و ديگر مردان فداکار و جان باخته راه وطن را «تجزيه طلب»! خواند و به رضاخان ببالد که اقتدار ايران را به ايران برگردانده است! او تغافل مي کند از اينکه بسط سرمايه داري و منافع سرمايه داري و منافع سرمايه داري جهاني به ايجاد حکومتي مستبد و متمرکز در ايران نياز داشت و رضاخان مجري اين سياست شوم جهانخوارن بود. اگر ديکتاتور ايران (رضاخان) در انديشه ايران بود و مي خواست ايران را حفظ کند، چگونه با يورش متفقين، فرار را بر قرار ترجيح داد و ملت بي پناه ايران را در برابر اشغالگران بي فرهنگ تنها گذاشت؟! او اگر غيرت داشت تا آخرين نفس مي ايستاد و در راه وطن کشته مي شد و يا دست کم مانند هيتلر خودکشي مي کرد و اصولاً اگر ديکتاتوري، قلدرمآبي و خفقان رضاخاني ارتش ايران را به ذلت و خواري و خودباختگي نکشانده بود ارتش ايران آن گونه سستي و بي غيرتي و ذلت و زبوني از خود نشان نمي داد و ايران را تسليم نمي کرد. او براي گندزدايي از چهره رضاخان به گفته خودش «در حمام و خزينه چهچهه بلبل مي زند و کيف مي کند» که بله «در زمان کودتا فقط 14 هزار نفر قشون قزاق بود [اما] زماني که رضاشاه از کشور خارج مي شد 120 هزار نفر بودند»! اما نمي گويد که اين 120 هزار نفر، خصلت نظامي گري نداشتند بلکه بردگاني بودند که با يک ترقه دشمن آن يال و کوپال عاريه اي را کندند و چادر بر سر گريختند. در ميان مردم ايران اين جريان مشهور بود که نظاميان ارتش رضاشاه در برابر حمله متفقين هر سوراخ موش را يکصد تومان مي خريدند! کيست که نداند ارتشي را که رضاخان زير نظر فرماندهان انگليسي پديد آورد براي نگهباني از آب و خاک و کيان وطن نبود، براي سرکوب ملت بود؛ براي اين بود که مسجد گوهر شاد را به خاک و خون بکشند و جوي خون جاري سازند؛ براي اين بود که نفس ها را ببرند، قلم ها را بشکنند و رعب و وحشت و خفقان در کشور حاکم کنند. اگر در دوران سياه رضاخاني آن فشار و خفقان بر ايران حاکم نمي شد و مردم به شدت سرکوب نمي شدند اشغالگران در جنگ دوم جهاني نمي توانستند به آن آساني ايران را ببلعند و مورد تاخت و تاز قرار دهند. اگر عالمان مجاهد شيعه به دست جلادان رضاخاني سرکوب، شهيد و به انزوا کشيده نشده بودند، هيچ گاه رخصت نمي دادند که بيگانگان بر ايران چيره شوند، بلکه با حکم جهاد، سرزمين ايران را به گورستان بيگانگان بدل مي کردند. آن جنايات 20ساله رضاخان بود که زمينه اشغال ايران را از سوي بيگانگان هموار کرد. مردم ايران آن قهرمانان پاکباخته و جان کفي بودند که در جنگ ايران و روس به مدت چهاردهه با دست خالي در برابر آن ابر قدرتي که با مدرن ترين سلاح هاي روز مجهز و مسلح بود ايستادند و اگر سستي، ناتواني و خودباختگي فتحعلي شاه و درباريان بي عرضه نبود، مردم در آن جنگ نابرابر آن گونه شکست نمي خوردند. رضاخان با ديکتاتوري، خون ريزي و از ميان بردن رجال آزاده و فداکار ميهن، روح مقاومت، سلحشوري، آزادگي و فداکاري را در مردم کشت و بدين گونه راه را براي اشغال ايران در جنگ دوم جهاني هموار کرد و نه تنها «ايران را حفظ» نکرد، بلکه آن را بر باد داد.
زيبا کلام ساختن راه آهن و جاده در دوران رضاخان را به عنوان خدمات برجسته آن ديکتاتور به رخ مي کشد ليکن توضيح نمي دهد که اگر اين مختصر جاده و راه نبود استعمار انگليس چگونه مي خواست بنجل هاي پس مانده آن کشور را به نام «کالاهاي خارجي» وارد ايران کند و ايران را به بازار سياه خود بدل سازد؟! استعمار انگليس به دست رضاخان لباس سنتي و محلي مردم ايران را از تنشان بيرون کشيد و متعاقب آن تمام صنايع وابسته به آن را که پايه اقتصاد ملي ايران بود و مي توانست پشتوانه بازتوليد اقتصادي کشور قرار گيرد نابود کرد تا بتواندکالاهاي انگليسي را در ايران پرمشتري سازد و به فروش برساند. آيا انگلستان براي فروش کالاهاي خود در ايران، به راه و جاده نياز نداشت؟
او بدون پرداختن به صدها جلد کتابي که در ايران و ديگر کشورها پيرامون نقش استعمار انگليس در به قدرت رسيدن رضاخان انتشار يافته است و اسنادي که از نقش انگليس در کودتا در دسترس است آموخته هاي مدارس سياسي انگليس را وحي منزل تلقي کرده و ادعا مي کند:
... زماني که کودتاي 29 اسفند- کودتاي رضاشاه و سيد ضياء طباطبايي- داشت اتفاق مي افتاد، روح دولت انگليس هم در جريان نبود که اين کودتا دارد اتفاق مي افتد...!
او نيازي نمي بيند که کوچکترين سندي براي اين ادعايي بي پايه و ساده لوحانه خود ارايه دهد چون گزاره هاي صادر شده از غرب و انگليس و آمريکا هميشه از نظر غربگرايان ايران از هر سندي مستندتر است! بنابراين او بايد به «دفاع از رضاشاه افتخار کند»! چون دفاع از رضاشاه دفاع از عملکرد انگليس در ايران است و ما از دانش آموختگان مدارس انگليس که آسمان مهندسي شيمي! پزشکي، راه و ساختمان و ساير رشته هاي فني و مهندسي و پزشکي را به ريسمان دين، سياست و تاريخ! به خوبي پيوند مي زنند و از اين پيوند، معجزه هايي شبيه حسين حاج فرج دباغ (سروش)، صادق زيبا کلام، مهرزاد بروجردي، محمدعلي همايون کاتوزيان، احمد اشرف، يرواند آبراهاميان، ابراهيم يزدي، ماشاء الله آجوداني و... در تاريخ نگاري ايران معاصر توليد مي کنند، انتظاري بيش از اين نداريم. نظام دانشگاهي کشور ما هم بايد از برکت انقلاب اسلامي و خون پاک شهيدان، به اين محصولات کرامت بخشد و في الفور آنها را به عضويت هيئت علمي دانشگاه هاي بزرگ کشور درآورد که نکند عنقريب از ملت ايران قهر کرده و به دامان اربابان خود برگردند و ما متهم به فرار مغزها! از کشور شويم! زيبا کلام بايد براي ريزش ها در نظام سياسي ايران مرثيه سرايي کند و بپرسد:
... نظام سياسي ما را چه مي شود که اين قدر در سطح بالاي آن تلفات دارد... انسان از خودش بپرسد که چرا در نظام سياسي هند يا آمريکا يا آلمان يا ترکيه و انگليس اين طور نيست؟ در چه جور نظامي ما زندگي مي کنيم که اين همه شخصيت ها که معماران نظام هستند، سازندگان انقلاب بودند، اين طور مورد غضب قرار مي گيرند... چرا رؤساي جمهور آمريکا اين طور نمي شوند؟ و...
اما آيا زيبا کلام هيچ گاه از خودش پرسيد: همانگونه که او از برکت آزادي و آزادمنشي جمهوري اسلامي در صدا و سيما با صراحت و وقاحت از رضاخان دفاع کرده و او را مي ستايد و به او مي بالد، آيا در همان کشورهايي که نام برده است به او يا به شخصي يا شخصيتي اجازه مي دهند که در تلويزيون و راديو از هيتلر ستايش کند و او را مردي ملي و خدمتگزار ميهن بخواند؟! آيا در دانشگاه هاي آن کشور نيز استادي مانند زيبا کلام مي تواند بر سر کلاس از هيتلر به نيکي ياد کند و خدمات او را برشمارد؟ آيا در آن کشورهايي که قبله گاه امثال زيبا کلام است و در هر مسئله اين کشورها را بر سر ملت ايران مي کوبند يک رئيس جمهور يا نخست وزير يا يک نويسنده يا يک شهروند عادي مي تواند هولوکاست و اخيراً هم يازده سپتامبر را به زير سؤال ببرد؟ آيا مي تواند آنچه را در مورد هولوکاست دريافت کرده است به زبان و قلم آورد؟
بي ترديد زيبا کلام مانند همفکران خود هيچ گاه جسارت چنين پرسشهايي را به خود راه نمي دهد زيرا چنين پرسشهايي به معناي بريدن همان شاخه اي است که نزديک به دويست سال است زيبا کلام و اسلاف وي بر آن نشسته اند. او نمي تواند غير از آموخته هاي انگليسي چيزي ديگر بر زبان آورد. او مي داند اين آزادي که از آن برخوردار است فقط در نظام هايي شبيه نظام جمهوري اسلامي مي تواند وجود داشته باشد. در آزادي اسلامي است که شما مي توانيد با تمام انرژي خود از فردي مثل رضاخان که دشمن قسم خورده ملت ايران و اسلام بود در صدا و سيماي رسمي از آن دفاع کنيد و گرنه در نظام هاي به ظاهر دموکراتيک غرب که زيبا کلام از آنها نام مي برد سياست، قالب هاي بسته و کار ويژه هاي از پيش تعيين شده خود را دارد که احدي نمي تواند از چارچوب هاي آن خارج شود. همگان ناگزيرند در آن چارچوب فکر کنند و حرکت کنند: «هولوکاست قطعي و ترديد ناپذير است»! «هيتلر ديکتاتوري خون آشام بود که دنيا را به آتش کشيد ولي چرچيل و استالين و روزولت آزاديخواه و اهل حقوق بشر بودند»! «اسراييل يک کشور مظلوم است و هيچ گاه به عمليات تروريستي دست نمي زند»! «فلسطيني هايي که از خانه و کاشانه خود دفاع کنند، تروريست اند»! «اگر تروريست نيستند بايد همه هستي خود به اسراييل تسيلم کنند و از آن کشور بيرون روند»! «نظام جمهوري اسلامي، نظامي ضد مردمي، ضدقانوني و نامشروع است»! «رژيم سعودي رژيمي آزادي خواه، قانوني و مردمي مي باشد»! «يازده سپتامبر حمله پيروان قرآن به آمريکا بود»! و... و همه دانشمندان و صاحبان قلم و انديشه ديار غرب نيز بدون چون و چرا بايد همين دروغ ها را نشخوار کنند. ليکن در ايران نظامي حاکم است که خواست و درخواست و آرمان و انديشه اکثريت ملت را پاس مي دارد و هر مقامي به آرمان هاي ملت پشت کند و آن را ناديده بگيرد در ميان مردم ساقط مي شود و ريزش مي کند. اين ريزش ها و رويش ها نشانه وجود فضاي باز سياسي و آزادي هاي فکري مي باشد که در دنيا کمتر مي توان از آن مانندي ديد. در چنين فضايي است که امثال زيبايي کلام در رسانه هاي ملي آن مي توانند عليه ملت حرف بزنند و تريبون عمومي را پايگاه حزبي و گروهي و محل تبليغ پنداشته هاي بي مايه خود سازند.
چه دردناک و جانسوز است که برخي از عناصر در نظام جمهوري اسلامي از دشمنان ملت، از قاتلان بي رحم بزرگان کشور، از جنايت کاراني که دستشان تا مرفق به خون عزيزان ايران در مسجد گوهرشاد و در جاي جاي کشور آغشته است و از وطن فروشاني که خائنانه ترين قرار دادهاي استعماري مثل قرارداد رويتر را بر ملت ايران تحميل کردند و نام اصلاح طلب و ... دفاع مي کنند و از مزيت ها و موهبت هايي که اين نظام فراهم کرده است برخوردار مي شوند ليکن با وجود اين پيوسته در گوش ها زمزمه مي کنند که در ايران آزادي نيست و در برابر، دنياي بي فرهنگ، وحشي و ظلمت گرفته غرب را که ننگ جنايات هرزگووين و زندان هاي گونتانامو و ابوغريب را بر جبين دارد، مهد آزادي مي خواند و آن را مي ستايند.
راستي مشکل کار کجاست؟ چرا غربگراياني که هميشه از حکومت ليبراليستي سخن مي گويند و آن را ايده آل پنداشته و بر سر ملت ها مي کوبند يکباره ستايشگر دو آتيشه افرادي چون آقامحمد خان قاجار و رضاخان مي شوند و براي آنان يقه دراني مي کنند و در برابر، دلاورمردان آزادانديش و ظلم ستيزي چون ميرزا کوچک خان و شيخ محمد خياباني را مورد نکوهش قرار مي دهند و خوار مي شمارند؟
اين روش ناروا و تحريف آميز که خائن را خادم و خادم را خائن مي نماياند، ريشه در دو جريان دارد:

1.سرسپردگي و وابستگي به بيگانگان
 

برخي از روشنفکر مآبان، جيره خوار بي مزد و منت سازمان هاي جاسوسي بين المللي هستند و مأمورند تاريخ را به لجن بکشند و نسل هاي آينده را از رويدادها و جريان هاي گذشته ناآگاه و بي خبر سازند و ابرمرداني را که چه بسا براي هر نسلي در هر عصري مي توانند الگو شوند بدنام سازند، به زير سؤال ببرند و راهشان را بي رهرو سازند و در برابر، دست نشاندگان بيگانه و مهره هاي وابسته را چهره کنند و آبرو و اعتبار بخشند تا در آينده تميز سره از ناسره شدني نباشد.

2. کينه توزي، حسادت و عنادورزي
 

دسته ديگر از غربگرايان چه بسا مزدور و جاسوس و حقوق بگير سازمان هاي جاسوسي نباشند، ليکن به ملتشان کينه و عناد داشته و نسبت به مبارزين اين مرز و بوم حسادت مي ورزند؛ از ديد آنان مردم گناهکارند چون غربگرايان را به عنوان روشنفکراني که مي توانند مايه نجات و آبروي کشور باشند باور ندارند و به گفته ها و بافته هاي آنان به اندازه يک پول سياه بها نمي دهند و آنان را بيش از آنکه خدمتگزار ملک و ملت بدانند خيانتکار و وطن فروش مي دانند. آنها به رغم ادعاها و خودنمايي ها هيچ گاه نتوانسته اند در ميان مردم پايگاهي به دست آورند بلکه مردم چه بسا از آنان نفرت دارند و آنان را وصله اي ناجور در جامعه ايران مي بينند. اين برخورد مردم براي آنان عقده ايجاد مي کند و بر آن مي دارد که از مردم انتقام بگيرند، دشمنان ملت ها را چهره کنند و چهره رهبران مردمي را مخدوش بنمايانند. اينجاست که ملت ايران به احياي رژيم کاپيتولاسيون متهم مي شود و شهيدان ملت مانند شيخ محمد خياباني، ميرزا کوچک خان و علي دلواري «تجزيه طلب» وانمود مي شوند و رضاخان حافظ و خادم و ناجي ايران نام مي گيرد. آنهايي که دست در دست انگليس، روسيه، آمريکا، صهيونيسم، سلطنت طلب ها، منافقين، کمونيست ها و تمامي دشمنان ملت ايران در دو قرن اخير عليه جنبش هاي آزادي بخش، استقلال طلب و اسلامگراي تاريخ معاصر ايران مبارزه کردند، تبديل به آزادي خواه، مبارز، ترقي خواه، تجدد طلب و دموکرات و انسان فرهيخته مي شوند اما شخصيت هاي بزرگي چون: ميرزاي شيرازي، آخوند خراساني، شيخ فضل الله نوري، آيت الله مدرس، آيت الله کاشاني، ميرزا کوچک جنگلي و امثال آنها که عزت، استقلال، آزادي و تحولات اجتماعي دوران معاصر ايران مرهون جانفشاني هاي آنهاست، طرفدار استبداد، تجزيه طلب و ضد آزادي معرفي مي شوند.
برخورد اين دسته از غربگرايان با مقاومت و مسئولان نظام جمهوري اسلامي در خور توجه است؛ تا روزي که مقامات مسئول در صف مردم باشند و در راستاي خواسته هاي مردم حرکت کنند، اين دسته از آنان دوري مي گزينند و در راه پديد آوردن ذهنيت منفي نسبت به آنان مي کوشند و بر ضد آنان جوسازي مي کنند. اما به محض اينکه يکي از مسئولان از راه مردم گامي کج گذارد، مانند مگسان گرد شيريني دور او جمع مي شوند، به او روي مي آورند و با اعطاي القاب فريبنده و کاذب به تيمار او مي پردازند و تلاش مي کنند او را به برداشتن گام هاي انحرافي بيشتر برانگيزانند و از مردم دور سازند.
آن روزي که آقاي منتظري رساله ولايت فقيه در دفاع از نظام جمهوري اسلامي نوشت و معتقد بود که انتخاب مردم امر بيهوده اي است بلکه رئيس جمهور، نخست وزير و وزرا و حتي نمايندگان مجلس را رهبر بايد مستقيم انتخاب کند براي منتظري لطيفه هاي آنچناني درست کردند و ساده لوحي او را مبناي بي اعتباري نظريه ولايت فقيه امام دانستند. اما وقتي منتظري به ملت ايران پشت مي کند و بازيچه دست منافقان، سلطنت طلب ها، ليبرال ها، وطن فروشان و قاتلين بيت خود مي شود، همان آدم ساده لوح مي شود رهبر آزادي خواهان ايران بلکه جهان!
آن روزي که آقاي هاشمي رفسنجاني در راه امام و رهبري گام برمي داشت، روشنفکرمآبان خودفروخته، به او اکبرشاه، عاليجناب سرخ پوش، پدرخوانده، آمر قتل هاي زنجيره اي، مستبد و امثال اين القاب را نسبت مي دادند و از هيچ گونه نسبت ناروا و پيرايه هاي نابجا درباره او پروا نکردند و همه شگرد شيطاني خود را در راه کوبيدن او به کار گرفتند و سردار سازندگي ايران را به نقطه اي رساندند که ناچار شد براي دفاع از حيثيت خود از نمايندگي مجلس ششم استعفا دهد؛ ليکن آن روز که به زعم خود در او نشانه ها و زمينه هايي يافتند که مي توانستند از آن براي مبارزه با آرمان هاي انقلابي و انديشه هاي امام و ولايت فقيه استفاده کنند و هاشمي را از انقلاب جدا ساخته و در جريان اپوزيسيون قرار دهند، به او روي آوردند و در راه جدا کردن او از ملت ايران، رهبري و نظام اسلامي تلاش نمودند. هاشمي از اکبرشاه، عاليجناب سرخ پوش و پدرخوانده تبديل مي شود به دموکراتي بزرگ و مايه نجات ملت ايران از جمهوري اسلامي به جمهوري ايراني!

پي نوشت ها :
 

1. از نامه هاي وارده
2. قرآن کريم، 63/5.
3. تحف العقول، 237.
 

منبع:کتاب 15 خرداد 24 - 25